محل تبلیغات شما



خیلی وقته که ننوشتم و فقط دلم میخواد بنویسم، بدون فکر، بدون سانسور، بدون برنامه ریزی. کلافه م کرده توییتایی که نمی کنم و پستایی که نمیذارم. دلم هوس نوشته های دور و دراز وبلاگمو کرد. دلم تنگ شد واسه روزایی که قصه ای داشتم واسه گفتن. 

این روزا روزای کروناست و من با ر و مامان و بابا توی خونه قرنطینه م. راستی من با ر ازدواج کردم. با کسی که مهمترین قصه ی پنهون زندگیم بود. زدم با مهمترین قصه ی زندگیم ازدواج کردم و عملا سنگ لحد و گذاشتم روی همه ی ماجراهای عشقیم. الان سی و یک ساله م، گیر کرده توی باتلاق پایان نامه، کار پیدا نکرده، بدون درآمد، ناکام و مغموم! ولی چون طاقت این ناکامی و مغمومی رو ندارم و اجازه ندارم خودمو از تک و تا بندازم، دارم تلاش میکنم که زبون انگلیسی رو خوب یاد بگیرم و مقاله بنویسم و خلاصه یه کارایی بکنم که یه جای دیگه ای از دنیا یکی منو بخواد. خدایی اینجوری خیلی زشته که بعد از این همه زدن تو در و دیوار، هیشکی نخوادت. البته هر از گاهی که میرم یه سرچایی میکنم میبینم احتمالا اون طرفم کسی منو با این تخصص یأجوج مأجوج به درد نخور فانتزی لازم نداره، ولی خیلی به روی خودم نمیارم و میذارم اون مسیر تو ذهنم باز بمونه مثلا. 

واقعا از ته دل آرزو داشتم که یه نفر پیدا میشد به زور پس گردنی منو میفرستاد همون رشته ی نچسب دانشگاه آزادی. روزی هزار بار تف میندازم به گور خود هجده ساله ی لجوج خود-عقل کل-پندار نفهمم که خودمو گیر انداختم توی این رشته و واسه اینکه کسی (مهمتر از همه خودم) بو نبره که چه غلطی کردم، افتادم توی سرازیری ش و تا ته تخته گاز و پرانرژی خودمو کله پا کردم تو این ناکجاآباد بی نوم و نشون پدرسگ. 

آخه شاید ندونین. هر چی باد و امید و آرزو و فانتزی تو کله ها بود همین اخیرا دود شد رفت هوا. شاید ندونین که اینجا دیگه هیچوقت جای موندن نیست. گول خوردم و موندم و حالا باید با سی و یک سال سن و هزار هدف ناکام، تازه برم بشینم اول یه جاده. کاری که بیست و چار سالگیم باید میکردم. البته الان که نوشتم دیدم اونقدری هم اختلافش نیستا. الکی هم دارم گنده میکنم یه چیزایی رو.

شاید ندونین ولی نوشتن پایان نامه توی این دانشگاه نوعی شکنجه ست. سه چار سالی هست که توی این شکنجه دارم دست و پا میزنم ولی تف به گور پدرش که تموم شدنی نیست. نمیدونین که چقدر دلم واسه پول در آوردن و انگل جامعه نبودن لک زده.  

فعلا توی این مرحله دارم سعی میکنم یه بانوی تیپیکال شرقی جذاب برای همسرم باشم و علی الحساب همین یه نفر که منو میخواد بمونه برام. گاهی ادا در میارم، گاهیم واقعیم، ولی چیزی که میدونم از خودِ جذاب آرمانیِ توی هپروتم هیچ اثری باقی نمونده. 

پینوشت: فرهاد جواهر کلام خیلی هات بود. کجا غیبش زد واقعا؟ (روز چهل و پنجم قرنطینه)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدمات تایپ فوری اینترنتی و آنلاین